بازگرد ای عید از زندان...

ما یک کاسه قند بودیم که دست روزگار به آسمان پاشیدمان و حالا هرکدام در یک گوشه افتاده‌ایم 
تنها
تلخ
چشم‌انتظار...

 

 

 

 

 

پلهای پشت سر

 

چقدر دوست داشتنی و در عین حال غمگین است این که وقتی بعد از سالها به حیاط خلوت خودت برمیگردی و می بینی انبوهی از خاطرات که زندگی واقعی تو هستند اینگونه منتظرت مانده اند اما افسوس که زندگی دیگر فرصت ماندن کنار آنها را به تو نمی دهد

 

 

 

ریشه

 

بشکن تمام شاخه ها را "ریشه" می ماند
"سرسبز روییدن" در این اندیشه می ماند

قطعم کن اما بعد از آن راه فراری نیست
چون طعم تلخم در دهان تیشه می ماند

شاید تنم را چون قناری با قفس بردی
آواز من در انحصار بیشه می ماند

بشکن مرا اما در این بازی تو می بازی
بر روی دستت جای زخم شیشه می ماند

بشکن، بسوزان، حبس کن، بیرون کن از دنیا...
این مرد عاشق پیشه عاشق پیشه می ماند


از مجموعه ی نبض
انتشارات فصل پنجم

شیراز

تقدیم به آسمان آبی که خواهر من است



بوسیدمت، قفل دهانم باز شد کم کم

شور غزل در سینه ام آغاز شد کم کم

گفتی غزل بنویس با خودکار بی جوهر
خودکار هم آماده ی اعجاز شد کم کم

نام تو را هر روز و هر شب مشق می کردم
چندی گذشت و خط من ممتاز شد کم کم

هی با کبوترها برایت نامه می دادم
تا نام فامیلم "کبوتر باز" شد کم کم

هرچند از شهر خودم فرسنگ ها دورم
با تو اتاقم مرکز شیراز شد کم کم

هر بار رفتی خانه، من پشت سرت بودم
در را به رویم بستی! اما باز شد کم کم


از مجموعه غزل نبض

 

 

دمپایی


1

ساعت از 9 شب گذشته بود که صدای زنگ اعصاب خرد کن اما دوست داشتنی خانه بلند شد.باز کردن در وظیفه ی من بود. هرکسی به سرعت مشغول برداشتن چیزی از روی زمین بود تا در چشم به هم زدنی خانه مرتب شده باشد.آرام در را باز کردم و به عمق شب در کوچه خیره شدم . یکی از بزرگترهای ایل بود

 

2

مامانت میگه چای نداریم حتی یه ذره، این صد تومن رو بگیر، جلدی بپر از سر خیابون بخر بیار. آفرین پسرم حواست به توله سگای کوچه خیابون پرت نشه یادت بره چی باید بخری ها... پولتو محکم بچسب گمش نکنی. برو زود بیا جلوی مهمون خوبیت نداره.

"نمیشه از همسایه ها یه کم قرض بگیریم"؟!
دِ برو دِ یتیم مونده تا با پس گردنی نفرستادمت...

 

3
کمی آنطرف تر از دری که پشت سرم بسته شد شروع کردم به دویدن. پاهایم در دمپایی های جلو بسته ی سبز رنگ عرق کرده بود، ایستادم . دمپایی ها را به دست گرفتم و با سرعت بیشتری دویدم


4
جلوی مغازه ایستادم ، نفسی تازه کردم. دمپایی ها را مقابل پاهایم گذاشتم، پوشیدم و بعد داخل رفتم.  چی می خوای بچه؟ بابام گفت صد تومن چای بدین، اینم پولش! نه... نه ... نود تومن چای بدین ده تومنشم یه بستنی .

 

 

5
بیرون مغازه، باز دمپایی ها را مقابل پاهایم درآوردم تا بتوانم سریع تر به خانه برگردم. اما آن وقت ها مثل حالا نمی دانستم بعضی حرف ها را نباید شنید...


6
کچلم کردی زنیکه ی پتیاره چی می خوای از جونم؟؟؟!!!
تو رو قرآن وایسا من که هر کاری خواستی کردم. -
چی می گی کدوم کار؟ اصلن عوضی گرفتی.
اذیتم نکن تو رو خدا... خدارو خوش نمیاد، همیشه سرم شیره میمالین با دوستات.
ولم کن بابا برو پی کارِت؛ با اون کره خرِت افتادین دنبالم که چی بشه نصفه شبی؟
خیر نبینی ایشالله، من که از بقیه کمتر پول می گیرم.جون عزیزت پولمو بده برم خسته ام جون ندارم دنبالت بدووَم. ظلم نکن روزی بچمه.
چرا چرند میگی؟ زِر نزن مردم می شنون برام حرف درمیارن ...

"با سیلی اول زن پخش ِ زمین شد"

الهی خیر نبینی، الهی جوون مرگ بشی، الهی به زمین گرم بخوری

"لگدی که به پهلوی زن خورد محکم تر از سیلی بود"

خدا لعنتت کنه حداقل یه پولی بده واسه بچه م غذا بخرم گشنشه.از صبح هیچی نخورده...

 

7
پسر بچه شروع کرد به پاک کردن اشک های مادرش.
پاشو مامان من گشنم نیس به خدا دیگه گشنم نیس. پاشو بریم خونه

 

8
درِ خانه باز شد.
کجایی پس تو!؟

یه ساعته رفتی واسه یه مشت چای!
این چوب بستنی چیه دستت؟ چرا پا برهنه ای ؟!
پس دمپایی هات کو؟؟؟